هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر اين پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل
باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنين هوسی
وين عمارت بسر نبرد کسی
يار ناپايدار دوست مدار
دوستی را نشايد اين غدّار
نيک و بد چون همی ببايد مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خويش فرست
کس نيارد ز پس ز پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد
وقت خرمنش خوشه بايد چيد
[سعدی/گلستان-دیباچه]
عکس نوشته اسلامی:...برچسب : نویسنده : eomarzadeha بازدید : 63